ستاره ی دریایی
سلام
به عشق روی آوردم ………. گفتند گناه است !! خندیدم ……………….. گفتند کودکانه است !! گریستم ………………… گفتند دیوانه است !! و حال که در عزای عشق نشسته ام و هیچ نمی گویم همه گویند که ….. هی !! فلانی عاشق است ؟؟؟ !!! یا از دلی که سوتو کور است؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟ از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟ یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟ از چه بنویسم ؟؟ از نامه هایی که هیچوقت بسویت نفرستادم ؟ یا از ترانه هایی که هرگز برایت نخواندم؟ از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم؟ یا از بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟ من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم… من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم….. من منتظر پنجرهایی هستم که عطر تو را دوباره به من نشان دهد…. سند ترانه گم شد یه ورق موند و سیاهی آخه قلبم دیگه ایستاد بعد ِ این همه تباهی گم شدم میون حرفام گرچه گوشِت آشنا نیست واسه تو مگه مهمه ؟ که میگن اون بین ما نیست من به پایان ِ ترانه می رسم با یه بهانه مُردم از اینکه ندیدی گریه های عاشقانه حالا بهتر که نباشم لااقل شعرام تمومه منی که واسه ترانم چشم تو می شد بهونه ای بهونه ی ترانم نقطه ی مزاحمت مُرد غریبه مُراحم تو تا کجا هوس تو رو برد ؟ من به پایان ترانه می رسم با یه بهانه مُردم از اینکه ندیدی گریه های عاشقانه . . . به جستجوی نشانی ات به تمام جهان سر زدم اما نبودی… به دور رفتم حتی به سرزمین خوشبختی در افسانه های پدربزرگ که حقیقت نداشت… انگار تو هم ولگرد شده بودی… گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم گاهی از دوری تو کینه به دل می گیرم گاهی از حوصله خسته به خودم می پیچم گاهی از کثرت بیهودگی حتی هیچم لحظه هایی است که من از تو و خود بیزارم لحظه هایی که به حال دل خود می بارم لحظه هایی است که من گنگم و بی ایمانم در دل غربت هر خاطره جا می مانم با خودم از عطش دلزده ای می گویم راه ترک دل نفرین شده را می جویم از خدا راهِ رهایی ز تو را می خواهم ساده از عمر نگاهم به دلت می کاهم گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم از تماشای دل خستۀ خود می میرم لحظه هایی است که من میل رهایی دارم از خودم از تو و از عشق و جنون بیزارم نمی نویسم ….. چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم …. چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم …… چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ….. زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم …… چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام. خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه… دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه… نتونه به هیچکی اعتماد کنه… هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه, آخرش برسه به یه بن بست … تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه … اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه به اون هم نمی تونه بگه… خبری از آسمون هم ندیده مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟! بهش محل هم نداده تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره … خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله… خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟! خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده … خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا … پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه…. ؟! به خیال خودت از خویشتنم کردی دور چنان چون روحی که در پایان سفر خود را به هجوم ناباوری های زمان سپرده بود آن که عاشقانه دوستت می دارد.
به ستایش روی آوردم …… گفتند خلاف است !!
از چه بنویسم؟؟
از آسمانی که همیشه در حال عبور است؟
سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی…..
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی…..
گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی….. او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
دیوانه باران زده
انگار ولگرد شده بودم…
هیچ کس نبود…
شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟
رفته ای اما….
خدایمان هست
بگذار هرگز پس از ما کسی از آنچه از تو بر ما گذشت چیزی نداند.
با رفتنت عاشق شدم و با بودنت جسمی کرخت بیش نبودم
غافل از آنکه من ازتوبه تو نزدیکترم
تا به امروز که جز وامانده های احساسات به یغما برده اش چیزی ندارد
و من مانده ام در میان مردمانی که دوست ترشان نمی دارم
و لحظه به لحظه احساس ترحم نسبت به شان در من جوانه می زند
از آن رو که مردگانی بیش نمی دانمشان که چشمان بسته شان را حریصانه به اشتیاق رسیدن به منافع شان باز نگاه داشته اند
و همان آنانند که به وقاحت چون انگشتانی به سویم نشانه می روند
و مرا متهم به کشتن نفس خویش می سازند که تو را به باور نشسته ام.
بی خبرتر از آنند که بدانند زجری لذت بخش در تمامی بند های تنم زاده شده ست
که مرا مسخ وجود ناوجودم می کند ومن در تهی گاه هستی فرو می شوم
و در هم لولیدن دو روح را احساس می کنم
و می بینم که به آرامشی ابدی دست می یابم
آری به عشقت زنده می شوم که عشق نفس بخشد و در آن نفس نباشد
آری بگذار هرگز کسی نداند که هزاران خواهش زنده در هر آن
مرا ملتمس آفریدگارم می سازد که تنها او می داند و بس.
Power By:
LoxBlog.Com |