ستاره ی دریایی

سلام

روی قبرم بنویسید مسافر بوده ست

بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده ست

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانی ست

و در این معبر پر حادثه عابر بوده ست

********************

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه، باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست

********************

توکوچ کردی و با یادها رفتی

نسیم بودی و همراه بادها رفتی

میان وسعت هنگامه سپیده سرخ

طلوع کردی و بامداد رفتی

به ارتفاع بلندی که تا خدا می رفت

********************

عروج کردی و تا امتدادها رفتی

دلم گرفته ، اى دوست ! هواى گریه با من . . .‏

گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا، من؟

نه بسته‏ام به کس دل ، نه بسته دل به من کس . . .‏

چو تخته پاره بر موج رها ، رها ، رها ، من‏. . .

زمن هر آن که او دور ، چو دل به سینه نزدیک !!!

به من هر آن که نزدیک ، از او جدا ، جدا ، من . . .

نه چشم دل به سویى ، نه باده در سبویى !‏

که تر کنم گلویى به یاد آشنا ، من . . .‏

ستاره‏ها نهفتم در آسمان ابرى . . !

دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من . . .

خدای من همه اشکم نظر به چشم ترم کن

شکسته خاطر دهرم از این شکسته ترم کن

دل فسرده ی بی عشق را به سینه نخواهم

مرا در آتش شوقی بسوز و شعله ورم کن

********************

دیدی دلم شکست

دیدی که این بلور درخشان عمر من

بازیچه بود؟

دیدی چه بی صدا دل پر ارزوی من

از دست کودکی که ندانست قدر ان

افتاد بر زمین

دیدی دلم شکست؟

********************

دلم تنگ است

بسان قایقی گم گشته در دریا

پر از ترس است

نمیدانم کجا بودم کجا هستم

مقصد نامعلوم است

در این آشفته بازار

به دیدار تو مشتاقم

……………

پر تشویشمو حال خود نمیفهم

دلم تنگ است

برای آن نگاه شوخ و شیطانت

برای آن حس غریب چشمانت

نمیدانم اگر اینگونه دلتنگم

دل تو پس چرا اینسان آرام است

!!!!!!!!!!

********************

می دونم دلت گرفته

من برات سنگ صبورم

چی شده تنها نشستی

مثل تو از همه دورم

واسه من زندگی سرده

نکنه توهم غریبی

کاش می شد اشکاتو پاک کرد

بمیرم توهم بریدی

چه تبسم قشنگی

وقتی به غم ها بخندی

آخه ارزشی نداره

دل به این دنیا ببیندی

نازنین دنیا همینه

اون که خوب بود بدترینه

نکنه تنها گذاشتت

آخر عشقها همینه

می دونی چقدر عزیزه

قطره سپید شبنم

مثل اون اشکای نازت

رو تن گلهای مریم

********************

کاش … کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند …

اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی شنود

دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام …

سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست !!!

دنیا راببین … بچه بودیم از آسمان باران می آمد ،

بزرگ شده ام از چشمهایمان می آید …

بچه بودیم درد دل را با هزار ناله می گفتیم ، همه می فهمیدند …

بزرگ شده ایم ، درد دل را به صد زبان می گوییم ،

اما هیچ کسی نمی فهمد …

********************

در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه

به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه

کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه

نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خونه

از این سرگشتگی بیزارم و بیزار

ولی راه فراری نیست از این دیوار

برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود

برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود

در این سرداب ظلمت نور راهی بود

در این اندوه غربت سرپناهی بود

شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد

کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد

اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم

مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم

********************

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش تورا خواهد شست…؟

چه بگویم با تو؟ دلم از سنگ که نیست

گریه در خلوت دل ننگ که نیست

چه بگویم با تو؟

که سحرگه دل من

باز از دست تو ای رفته ز دست

سخت در سینه به تنگ آمده بود

********************

این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه

درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه

این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه

گردای رو آینه ها فقط غم زندگیه

این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه

مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه

این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه

آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه

این روا آسمونمون پر از شکسته بالیه

جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه

نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت 10:51 توسط صدف| |


به ستایش روی آوردم …… گفتند خلاف است  !!

به عشق روی آوردم ………. گفتند گناه است  !!

خندیدم ……………….. گفتند کودکانه است !!

گریستم ………………… گفتند دیوانه است   !!

و حال که در عزای عشق نشسته ام و هیچ نمی گویم

همه گویند که ….. هی !! فلانی عاشق است ؟؟؟ !!!

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:6 توسط صدف| |


از چه بنویسم؟؟


از آسمانی که همیشه در حال عبور است؟

 

 

یا از دلی که سوتو کور است؟

از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟

از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟

یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟

از چه بنویسم ؟؟

از نامه هایی که هیچوقت بسویت نفرستادم ؟

یا از ترانه هایی که هرگز برایت نخواندم؟

از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم؟

یا از بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟

من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم…

من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم…..

من منتظر پنجرهایی هستم که عطر تو را دوباره به من نشان دهد….

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:5 توسط صدف| |


سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی…..
گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی…..
گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی….. او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :
دیوانه باران زده
نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:4 توسط صدف| |

 

 

سند ترانه گم شد

یه ورق موند و سیاهی

آخه قلبم دیگه ایستاد

بعد ِ این همه تباهی

گم شدم میون حرفام

گرچه گوشِت آشنا نیست

واسه تو مگه مهمه ؟

که میگن اون بین ما نیست

من به پایان ِ ترانه

می رسم با یه بهانه

مُردم از اینکه ندیدی

گریه های عاشقانه

حالا بهتر که نباشم

لااقل شعرام تمومه

منی که واسه ترانم

چشم تو می شد بهونه

ای بهونه ی ترانم

نقطه ی مزاحمت مُرد

غریبه مُراحم تو

تا کجا هوس تو رو برد ؟

من به پایان ترانه

می رسم با یه بهانه

مُردم از اینکه ندیدی

گریه های عاشقانه . . .

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:3 توسط صدف| |

 



انگار ولگرد شده بودم…

 

به جستجوی نشانی ات به تمام جهان سر زدم اما نبودی…

به دور رفتم حتی به سرزمین خوشبختی در افسانه های پدربزرگ که حقیقت نداشت…
هیچ کس نبود…

انگار تو هم ولگرد شده بودی…

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:2 توسط صدف| |

 

گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم

گاهی از دوری تو کینه به دل می گیرم

گاهی از حوصله خسته به خودم می پیچم

گاهی از کثرت بیهودگی حتی هیچم

لحظه هایی است که من از تو و خود بیزارم

لحظه هایی که به حال دل خود می بارم

لحظه هایی است که من گنگم و بی ایمانم

در دل غربت هر خاطره جا می مانم

با خودم از عطش دلزده ای می گویم

راه ترک دل نفرین شده را می جویم

از خدا راهِ رهایی ز تو را می خواهم

ساده از عمر نگاهم به دلت می کاهم

گاهی از ساده ترین حادثه هم دلگیرم

از تماشای دل خستۀ خود می میرم

لحظه هایی است که من میل رهایی دارم

از خودم از تو و از عشق و جنون بیزارم

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:1 توسط صدف| |


 

نمی نویسم …..

چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی

حرف نمی زنم ….

چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی

نگاهت نمی کنم ……

چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی

صدایت نمی زنم …..

زیرا اشک های من برای تو بی فایده است

فقط می خندم ……

چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام.
 

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:0 توسط صدف| |

 


شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟

 

خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه…

دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه…

نتونه به هیچکی اعتماد کنه…

هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه,

آخرش برسه به یه بن بست …

تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه …

اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه

به اون هم نمی تونه بگه…

خبری از آسمون هم ندیده

مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟!

بهش محل هم نداده

تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره …

خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله…

خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!

خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده …

خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا …

پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه…. ؟!

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:59 توسط صدف| |

 


رفته ای اما….
خدایمان هست
بگذار هرگز پس از ما کسی از آنچه از تو بر ما گذشت چیزی نداند.
با رفتنت عاشق شدم و با بودنت جسمی کرخت بیش نبودم

 

به خیال خودت از خویشتنم کردی دور
غافل از آنکه من ازتوبه تو نزدیکترم

چنان چون روحی که در پایان سفر خود را به هجوم ناباوری های زمان سپرده بود
تا به امروز که جز وامانده های احساسات به یغما برده اش چیزی ندارد
و من مانده ام در میان مردمانی که دوست ترشان نمی دارم
و لحظه به لحظه احساس ترحم نسبت به شان در من جوانه می زند
از آن رو که مردگانی بیش نمی دانمشان که چشمان بسته شان را حریصانه به اشتیاق رسیدن به منافع شان باز نگاه داشته اند
و همان آنانند که به وقاحت چون انگشتانی به سویم نشانه می روند
و مرا متهم به کشتن نفس خویش می سازند که تو را به باور نشسته ام.
بی خبرتر از آنند که بدانند زجری لذت بخش در تمامی بند های تنم زاده شده ست
که مرا مسخ وجود ناوجودم می کند ومن در تهی گاه هستی فرو می شوم
و در هم لولیدن دو روح را احساس می کنم
و می بینم که به آرامشی ابدی دست می یابم
آری به عشقت زنده می شوم که عشق نفس بخشد و در آن نفس نباشد
آری بگذار هرگز کسی نداند که هزاران خواهش زنده در هر آن
مرا ملتمس آفریدگارم می سازد که تنها او می داند و بس.

آن که عاشقانه دوستت می دارد.

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:56 توسط صدف| |


Power By: LoxBlog.Com